پردهی نقرهای و معجون هفترنگ
نگاهی به کتاب خاطرات ناصر ملکمطیعی
نویسنده: ناصر ملکمطیعی. 290 صفحه. چاپ اول تا چهارم: آذر و دی 1397. تعداد نسخههای چاپ در هر بار انتشار: هزار و صد نسخه. ناشر: کتابسرا.
چهارم خرداد 1400 سومین سالگرد درگذشت زندهیاد ناصر ملکمطیعی بود. یکی از اصلیترین ستونهای بازیگری در سینمای پیش از انقلاب که به دلیل سابقهی طولانیمدتی که در این حرفه داشت به درستی از او به تاریخ زندهی سینمای ایران یاد میشد.
متاسفانه خاطرات این بازیگر پرسابقه نیز مثل گفتوگوی مفصلی که با یار دیریناش انجام شده بود (کتاب «سینمای فردین به روایت فردین» حاصلِ گفتوگوی عباس بهارلو با دیگر سلطانِ سینمای رویاپرداز و عامهپسند ایران) زمانی به مرحلهی چاپ رسید که چند ماه از سفر ابدیِ این اَبَرستاره گذشته بود؛ و گویی دیگر هیچ عاملی برای طرح پرسشهای بیپاسخ دربارهی او، فردین و سایر همکارانِ از کار بازماندهشان وجود نداشت. پرسشهایی به درازای بیش از چهار دهه وقوع یک دگرگونیِ کامل که حالا دیگر به جرات میتوان گفت هیچ مقام و مسئولی در ایران، پاسخ واضح و دقیقی برای آنها ندارد.
خوشبختانه در تمام سالهایی که به حدس و گمانهایی دربارهی این موضوع گذشت، خاطرهنویسی و انتشار کتاب خاطرات هنرمندان و چهرههای سرشناس نیز به یک رویکرد مثبت و قابل توجه تبدیل شد؛ و چهرههای شناخته شدهای (نظیر: پروین غفاری، رضا صفایی، مرتضی احمدی، رضا کرمرضایی، مهدی رییسفیروز، مهدی فخیمزاده و دیگران) دست به قلم شدند تا خاطرات شفاهی خود از تاریخ سینما را به اثر مکتوب تبدیل کنند.
در مورد زندهیاد ملکمطیعی با استناد به آنچه که از ایشان در این اثر و همچنین مقدمهی کتاب «شما و رادیو» (خاطرات هنری شاهرخ نادری) به چاپ رسیده میتوان گفت بیشک آن مرحوم از استعداد ذاتی و قابل توجهی در نویسندگی برخوردار بوده است. استعدادی که شاید اگر خیلی زودتر از اینها شناسایی و مهارتهای نوشتاری دیگری نیز به کمک آن آمده بود، چهبسا امروز میراثدار نوشتههای ارزشمند و بیشتری به قلم او بودیم.
در حقیقت، مقایسهی کیفیت این نوشتهها با آنچه که به عنوان خاطرات برخی همکاران و همنسلان ملکمطیعی به جا مانده میتواند مخاطب را به این نتیجه برساند که احتمالاً کس دیگری این خاطرات را نوشته یا دستکم شخص متبحری بر ویرایش آنها نظارت داشته اما خود او در آخرین سطرهای کتاب، این نکته را رد کرده است: «شاکرِ بختِ مساعد هستم که روزگار خوشی داشتهام. نوشتهها و خاطرات، کار کوچکیست که خودم انجام دادهام. شُکر که دیگران برایم ننوشتهاند.» (صفحهی 290).
البته باید اشاره کرد در صنعت جهانیِ نشر و در مواردی از این قبیل– که با خاطرهنوشتههای عمدتاً پراکندهای از چهره یا فردِ سرشناس روبهروییم– معمولاً برای کمک به کیفیت و دقتِ متن، افراد دیگری نیز مورد دعوت به همکاری قرار میگیرند که از آنها به نویسندههای پشت پرده یاد میشود. کسانی که جدا از مهارتِ نگارش و تسلط نسبت به روایت تاریخ، بر جزییات این مقوله و حتی شرح عکسها نیز تسلط دارند و اغلب میتوانند در برطرف کردن نقطهضعفها و پر کردن حفرههای احتمالی آن نیز کمک حالِ متن نهایی باشند.
به عنوان مثال در این زمینه میتوان به نقش ناصر زراعتی در گردآوری کتاب خاطرات بهروز وثوقی و تنظیم خاطراتاش به روشی کمتر تجربه شده (یعنی تلفیق روایت سوم شخص با حرفها و گفتههای خود او) اشاره کرد که اگرچه بنا به دلایلی به صورت کامل در آن کتاب به بار ننشسته اما میتواند به عنوان نمونهای نسبتاً موفق از یک همکاری حرفهای در انتقال دقیق و نسبتاً کمنقصِ حرفهای این بازیگر پرسابقه و قدیمی به آن استناد کرد. بدون شک در این زمینه طرح پرسش یا پرسشهایی دربارهی تمام فیلمهایی که بهروز وثوقی در آنها حضور داشته، ضمن ایجاد زمینهی یادآوری خاطرات باعث شده تا این هنرمندِ تاثیرگذار و سرشناس بهتر بتواند تحلیل یا دیدگاه خود را دربارهی کارهایی که انجام داده ارائه کند؛ و این همان حلقهی مفقودهای است که غیبت آن در تنظیم نهاییِ خاطرات ناصر ملکمطیعی بیش از سایر مواردِ این اثر مکتوب به چشم میآید.
کتابی که باید اشاره کرد ملکمطیعی با تمام عشقی که در تکتک کلمههای آن به جا گذاشته، متاسفانه از پراکندگی و البته وجود حفرههایی در برخی اطلاعات و محتوا آسیب دیده است. به عنوان مثال نویسنده در صفحهی 165 کتاب به ساخت اولین فیلم رنگی سینمای ایران در سال 1333 اشاره کرده و نوشته: «این فیلم به طریقهی 16 میلیمتری و با صدا در حاشیهی فیلم ضبط میشد و…کارگردانی فیلم توسط حسن خردمند که در فیلم افسونگر با من همبازی بود انجام میشد.» اما برخلاف تصور، در این بخش حتی به نام این فیلم (یعنی گرداب) نیز اشاره نکرده است. یا مثلاً در جای دیگری از کتاب که به یکی از آخرین صحنههای حضور خود در فیلم قیصر اشاره کرده میخوانیم: «…آن دیالوگِ مشهورِ فرمان بر بالای بامِ حمام هم در فیلمنامه نبود و من آن را فیالبداهه گفتم که «قیصر، کجایی که داداشت رو کشتن!» (صفحهی 192) در حالی که در قیصر این دیالوگ معروف، نه در بالای بامِ حمام که در مغازهی برادران آبمنگل و پس از چاقو خوردنِ فرمان به زبان آورده میشود.
البته در کتاب مورد بحث، از این دست نکتههای بهظاهر ساده و پیشپاافتاده کم نیست اما به طور حتم یکی از آنها میتوانست رفع بعضی تناقضهای مطرح شده در تداخلِ اشتباهی برخی وقایع مهم سیاسی و اجتماعی باشد. مسائلی نظیر مهاجرت مقطعیِ ملکمطیعی به آمریکا (آنطور که خود او در صفحهی 249 نوشته: در روز یکشنبه نهم اردیبهشت 1980) و همزمانی آن با پیامدهای گروگانگیریِ دیپلماتهای آمریکایی که خود او پس از اشاره به آغاز فعالیت در یک فروشگاه بزرگ دربارهی آن نوشته است: «…بالطبع اوضاع برای ایرانیها خوب نبود و شبها شیشهی سوپرمارکت را میشکستند و به خیال خودشان صاحب ایرانیِ سوپرمارکت را آزار میدادند.» (صفحهی 256). واقعهای که قاعدتاً در روز یکشنبه سیزدهم آبان 1358 یا به عبارتی دیگر چهارم نوامبر 1979 رخ داده؛ یعنی دستکم یکسال پیش از سفر طولانیمدت ملکمطیعی به آمریکا.
به همهی اینها بیفزایید اشارهی ضمنیِ نویسنده به زمان وقوع برخی خاطرهها را که حذف آنها کوچکترین مشکلی در متن ایجاد نمیکرده اما احتمالاً برای کسانی که شاید در سالهای آینده این کتاب را بخوانند ابهامها و طبعاً پرسشهایی به وجود خواهد آورد. به عنوان مثال ملکمطیعی در فصلی از کتاب نوشته: «دو سه ماه پیش یک روز شاهرخ نادری، رفیق گرمابه و گلستان من گفت توی این هفته باید با هم برویم و دلکش را ببینیم. احوال تو را پرسید و دلاش میخواهد تو را ببیند.» (صفحهی 162) در حالی که بانو دلکش در 1383 درگذشته و چاپ نخست این کتاب نیز در زمستان سال 97 منتشر شده است.
البته به نظر میرسد خود آن مرحوم نیز به چنین نکتهای واقف بوده و به همین دلیل در جایی از کتاب به آن اشاره کرده است: «مرا ببخشید که نوشتههایم مانند افکارم در هم است و آشفته.» (صفحهی 89) یا در جای دیگری نوشته: «اگر حاشیه و بیراهه میروم میخواهم با دستِ پُر از این کوی و کوچهها وارد شاهراه اصلی شوم.» (صفحهی 77) با تمام این حرفها ملکمطیعی در بخش دیگری از کتاب مورد بحث نوشته: «امیدوارم همینطور ما را قبول کنید.» (صفحهی 20) و کمی جلوتر، پس از اشارهی تلویحی به ارتباط مفصل شجرهنامهی خانوادگیاش با آنچه که خود او «اُمرای طبرستان» نامیده تاکید کرده: «ما را همینطور دربست قبول کنید. به شما قول میدهم که ریشه در این خاکِ زرخیز دارم و پایبند سنتها و فرهنگ قدیم هستم. از بوی خاطرهها و یاد مادربزرگ و پدربزرگ و عمه و خاله، مشامِ جانم عطرآگین است و روح و جانم از صدا و آهنگِ گذشته، تازه.» (صفحهی 41).
اتفاقاً جالبترین بخش این کتاب که به تاریخ و زمان دقیقِ تولد نویسنده اشاره دارد نیز در همین نقطه رقم خورده است. جایی که ملکمطیعی پس از «انتخاب هشتم فروردین» به عنوان «زمان تولد خود» مینویسد: «[این تاریخ] برای من قابل قبولتر است؛ چون خودم را میشناسم و حساسیتهایم را میدانم. راستش من آدمی نیستم اول فروردین وارد شوم و کاسه و کوزهی عیدِ جماعتی را به هم بزنم؛ که ای ایهاالناس! فلانی به دنیا آمده و کار و زندگیتان را ول کنید و بروید به زائوی بیچاره برسید.» (صفحهی 40)
جالبتر این که او در همین بخش به ثبت رسمی دو شناسنامه با نام خود اشاره کرده که از هر نگاه یک اتفاق عجیب و کمسابقه است: «از شیرینکاریهای روزگار این که دو شناسنامه برای من گرفتهاند. یکی از تهران، یکی هم برای محکمکاری، از شهرستان ایوانِکِی، نزدیک تهران.» ملکمطیعی در ادامه نوشته: «اما نمیدانم چهطور شد که با این شناسنامه صادره از ایوانِکِی حوزهی 3 تهران زندگی کردم.» ماجرای جالبی که البته در سالهای بعد برای او یک شگفتی و تغییر عجیب دیگر هم رقم زده است: «این اواخر که گفتند شناسنامهها باید تعویض شود، من هم برای تجدید شناسنامه اقدام کردم و وقتی فرمها را پر کردم و دادم، متوجه شدم از این رو که ایوانِکِی از حوزهی تهران خارج شده و به گرمسار و استان سمنان پیوسته، من نیز اصلیتام تغییر کرده…[ ]…و یکباره سمنانی شدهام. کلی هم حال کردم؛ [چرا] که همهجای ایران سرای من است.» (صفحهی 41).
نوشتههای ناصر ملکمطیعی برخلاف پیشبینی و انتظاری که معمولاً از کتاب خاطرات یک بازیگر شناخته شدهی سینما میرود، بی آن که به جزییات زندگی شخصی و برخی فرازهای شاخص در فعالیت حرفهای او (مثلاً کارگردانی چند فیلم) بپردازد، از اشارهی او به مصائب و همچنین موهبتهای شهرت و محبوبیت آغاز میشود، سپس با داستان شکلگیری حرفهی سینما– و تهیه و تولید فیلم– در ایران ادامه مییابد و به شرحِ مشکلهایی نظیر عدم طراحی و پیشبینی دقیق در تدارک و تولید فیلمها میرسد که به تعبیر نویسنده «در کشور ما و شروع کار، این مساله هم تغییر فرم پیدا کرد و مسئولیت به آن معنی، معرفی و تشریح نشد.» (صفحهی 31) مسئولیتهای اینک میتوان گفت دستکم گرفته شدهای که در برههای از تاریخِ همین سینما خود او را مجبور کرده به جای بیان دیالوگ یکی از فیلمها بر فراز یک اسب در حال حرکت، مطالب و گفتوگوها را روی نیمکت یک پارک اجرا کند: «و این صحنه بهخاطر قصور در کار تدارکات، به اجبار و فقط برای جلوگیری از تعطیلیِ کار انجام شد.» (صفحهی 32).
البته خاطرات این بازیگر قدیمی از فضای آخرین سالهای زندگی او نیز دور نیست و به عنوان مثال ملکمطیعی در همان ابتدای کتاب، بدون ذکر نام به حاشیههای پخش نشدن گفتوگویی که قرار بود از برنامهی دورهمی (مهران مدیری) پخش شود اشاره کرده است. خاطرهی بسیار تلخ و غمانگیزی که متاسفانه باعث شد او با ناراحتی و دلی شکسته از این جهانِ فانی سفر کند: «…دلام شکست و تمام دلشکستگی و ناراحتیام هم از این بود که در این روزها و ماهها و نهایتاً سالهای آخر عمر نتوانستم روبهرو و چشم در چشم از مردم تشکر کنم و بگویم چهقدر عاشقشان هستم و چهقدر بابت این همه محبتشان از آنها سپاسگزارم.» (صفحهی 11).
از این زاویه، جذابترین فرازهای خاطرات ناصر ملکمطیعی، بخشهای احساسی نوشتهی او و توصیفهایی است که دربارهی موضوعهای مختلف به کار برده است. به عنوان مثال در بخشی از این خاطرات که او در آن به راهاندازی سینما «شرق» توسط پدر خود (در یک بالاخانهی اجارهای در خیابان سیروس تهران) اشاره کرده میخوانیم: «به صورت دور و مبهمی یادم میآید که مرا بردند داخل سینما و نشاندند روی صندلی. همیشه به کنایه گفتهام که چهبسا آن روز روی صندلی سینما خوابم برده و این خواب تا به امروز طول کشیده؛ که اگر بیدارم کرده بودند صورت مساله فرق میکرد و شاید حالا مجبور نبودم برای این چند سالی که در قفسِ سینما بودهام درد دل کنم و برای تبرئهی خودم از کارهایی که کردهام هزارتا دلیل و برهان بیاورم و سینمای بیچاره را محکوم کنم.» (صفحهی 50)
و از آن جالبتر توصیف «معجون هفت رنگ» برای نخستین فیلم رنگی تاریخ سینمای ایران است که خود او صادقانه دربارهی آن نوشته است: «در این میان یک پدر آمرزیدهای پیدا نمیشد که بگوید شما که در تهیهی فیلم سیاه و سفید کلی گرفتاری دارید، فیلم رنگی [دیگر] چه صیغهایست!» (صفحهی 167).
در نهایت، آنچه که به عنوان عصارهی این خاطرات پراکنده و متاسفانه تکمیل نشده در ذهن مخاطب و خوانندهی کتاب رسوب میکند نه مجموعهای از این گفتههای جالب که درد دلهای صمیمانه و اعترافهای صادقانهی ملکمطیعی است. به اضافهی اشارههای قابل توجهی نظیر توصیف «سینمای نوپای ایران» به «یک طفل نابالغ و نوپا» که به گفتهی او «نیاز به کسی داشت که دستاش را بگیرد و راه رفتناش بیاموزد [اما] این چیزها را یاد نگرفت و حالت عقبماندگی پیدا کرد.» (صفحهی 15) شاید به همین خاطر باشد که ملکمطیعی در ادامهی همین سطرها و در صفحهی بعد کتاب نوشته است: «ما را ببخشید، دیر راه افتادیم. اما فراموش نکنید که از مرحله پرت نشدیم. در مقابلِ فیلمهای بزرگِ غرب ایستادیم و فروشهای فوقالعاده کردیم. در این بین طبیعی است که آثار ناپخته و خام هم زیاد داشتهایم. اصلاً مگر کشوری در جغرافیای سینما هست که فیلم بد نداشته باشد؟»
از این زاویه و با توجه به قدمت حضور این بازیگر در تاریخ سینمای ایران شاید بتوان گفت تلخترین خاطرهی این کتاب، یادآوری حضور اتفاقی این هنرمند قدیمی در پشت صحنهی یکی از فیلمهاست (صفحهی 267). فیلمی که در حوالی باغ فردوسِ تجریش فیلمبرداری میشده و ملکمطیعی از این که متوجه شده «سنگینیِ کار باز هم به دوشِ قدیمیهاست» خوشحال شده: «یکی از بچههای قدیم که خیلی هم دوستش داشتم و حال برای خودش مردی شده بود و همهکارهی صحنه بود، جلو آمد و مؤدبانه گفت: «ممکن است توی کادر باشید. خواهش میکنم کمی دورتر باشید.» گفتم که: «سالهاست از کادر خارجم.» (همان صفحه)
ملکمطیعی در ادامه، این صحنه را به یک «سراب فریبا» توصیف کرده که قصد داشته تا از آن گلویی تازه کند. به همین دلیل کمی عقبتر رفته تا به خیال خود، تماشای صحنهی فیلمبرداری را از جای دیگری دنبال کند اما سرانجام یکی از عوامل آن فیلم کذایی او را به جا آورده و تقاضا کرده برای دقایقی به آنها بپیوندد: «…برای رهایی از این برخورد شورانگیز و دسترسی به هوای تازه از محل حادثه فرار کردم… زندگی چهقدر اما و اگر دارد، خدا میداند! پس دیدم چه آسان از معشوق دست کشیدهام و چه دوستیها و محبتها را بدون جواب رها کردهام. [بنابراین] رفتم و به قول فیلمبردارها خودم را فید کردم.» (صفحهی 268).
در چنین شرایطی یکی از بخشهای پایانی این کتاب به علاقهی ملکمطیعی برای بازگشت دوباره به سینما اختصاص یافته است. وسوسهای که خود او آن را به «خماریِ دردناک اعتیاد» شبیه دانسته و نوشته: «بازی در نقشِ نگار در هشتاد و پنج شش سالگی نیز فقط و فقط برای راحت شدن از شرِ دردهای خماری بود که داشتم؛ وگرنه، هم خودم میدانستم و هم نزدیکانم گفته بودند که آن فیلم چیزی نیست که ارزش توبهی چهل ساله شکستن را داشته باشد.» (صفحهی 269 و 270). فیلمی که متاسفانه نقطه پایان حضور ناصر ملکمطیعی بر پردهی سینمای ایران بود و همراه با خود او به خاطره تبدیل شد؛ خاطرهای نه چندان دلچسب از قهرمان سالهای دور سینمای رویاپرداز که بیش از سه دهه از عمر خود را در حسرت رسیدن به عشق گمشدهاش سپری کرد و در نهایت با قلبی شکسته از آستانه گذشت.
نکته: این مقاله پیش از این با اندکی تغییر در سیصد و هشتمین شمارهی ماهنامهی دنیای تصویر، مرداد 1399 منتشر شده است.
مرتبط [با موضوع تاریخ سینمای ایران]: نقد کتاب «سه نفر بودیم» یک گفتوگوی مفصل با محمد متوسلانی
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.