من پرویز دوایی نیستم!

به بهانه‌ی بیست و هفتم آذر، نودمین زادروز استاد پرویز دوایی

پرویز دوایی و امید نجوان

چهارده‌ پانزده ساله بودم که آگهی ارسال پستی کتاب باغ (نوشته‌ی پرویز دوایی) را در مجله‌ی فیلم دیدم. آن‌وقت‌ها مثل امروز نبود که پای یکی از دستگاه‌های دیجیتالی بنشینی، کتاب مورد نظرت را به سبد خرید مجازی اضافه کنی، به درگاه پرداخت وصل شوی…و تمام. هنوز به دوران اعلام شماره‌حساب برای پرداخت مبلغ مورد نظر هم نرسیده بودیم (که برای چندسال جلوتر از این ماجرا‌هاست). آن‌وقت‌ها باید تا پستخانه می‌رفتی، معادل مبلغ پشت جلد کتاب، تمبر می‌خریدی (راستی، بچه‌های این دوره و زمانه اصلاً می‌دانند تمبر چیست؟!) یا به همان اندازه اسکناس داخل پاکت نامه می‌گذاشتی؛ و تازه، یک یا چند تمبر دیگر (معادل هزینة ارسال محموله) هم باید برای ناشر یا پخش‌کننده می‌فرستادی…تا دوران شیرین انتظار برای از راه رسیدن کتاب آغاز شود.

در چنین شرایطی و در حالی که تنها با مطالعه‌ی چند «بهاریه» جذب رویانوشت‌های جناب دوایی شده بودم تصمیم گرفتم به همان ترتیبی که ذکرش رفت به پستخانه بروم، تمبر بخرم، داخل پاکت نامه بگذارم، پاکت را در صندوق پُست بیاندازم و منتظر شوم تا پستچی از راه برسد…و مرا به «باغ» برساند. باغی در میانه‌ی یکی از شورانگیزترین روزهای نوجوانی‌ام‌.

آن‌وقت‌ها در یک محله‌ی تازه‌تاسیس، آن‌سوی پرچین‌های سوخته و درب و داغان «باغ اناری» تهران‌پارس زندگی می‌کردیم (همین جایی که امروز به پارک بزرگ و درندشت «پلیس» تبدیل شده) و از آن‌جا که به‌ تعبیری «خارج از محدوده» به حساب می‌آمدیم، دریافت بسته‌ی پستی که هیچ، بهره‌مندی از هر نوع امکانات شهری (نظیر آب و برق و گاز و تلفن و حتی آسفالت) هم به سختی امکان‌پذیر بود. در چنین شرایطی پستچی محترم باید لطف می‌کرد و به‌خاطر یک جلد کتاب لاغر و کم‌حجم، زحمت عبور از یک خیابان شیب‌دار و پر از چاله‌چوله را به جان می‌خرید!

سرانجام، روزی از روزهای تابستان 63 «فرستنده» بنا به درخواست این‌جانب، کتاب مورد نظر را داخل پاکت گذاشته، تمبر ارسالی و کذایی را روی آن چسبانده و به نزدیک‌ترین اداره پست رسانده بود؛ تا پستچی محترم بعد از هفته‌ها این پا و آن پا کردن، چرخ‌های موتورسیکلت نازنین‌‌اش را از روی آن همه خراش عمیقِ کف خیابان حرکت داده و کتاب مورد نظر را به خانه‌ای برساند که «گیرنده» منتظر دریافت آن بود.

هفته‌ها بعد وقتی دم درِ خانه بودم و داشتم بدنه و فرمان دوچرخه‌ام را نوارپیچی می‌کردم پستچی از راه رسید. هنوز گرد و خاکِ پشت سر او در هوا بود که به پلاک منزل ما نگاه کرد و پرسید: «آقای باغ‌خواه تشریف دارن؟» گفتم: «این‌جا کسی به این نام نداریم.» دوباره با دقت نشانی روی بسته را بررسی کرد و گفت: «مگه این‌جا بوستان هفتم، پلاک چهل و شیش نیست؟!» گفتم: «چرا.» چشم از پاکت برداشت و گفت: «نشونی که درسته، پس چرا روی پاکت نوشته‌‌اند آقای باغ‌خواه؟!»

از زمانی که درخواست خودم را برای ناشر ارسال کرده بودم مدتی طولانی می‌گذشت و موضوع خرید پستیِ کتاب کم‌وبیش در ذهن‌ام کم‌رنگ شده بود. اما در کسری از ثانیه، تمام مشکلاتی که از کلاس اول دبستان برای تلفظ دقیق نام خانوادگی‌ام به وجود آمده بود در ذهن‌ام زنده شد. یادم آمد که فامیلی‌ام همیشه با اضافه کردن حرف «خ» به وسط نون و جیم، اضافه کردن «و» به همان‌ نقطه یا حتی خواندن حرف «خ» به‌جای «ج»…و البته به خیلی شکل‌های مضحک دیگر هم تلفظ می‌شده است! یادم آمد مدت‌ها پیش قرار بوده کتاب «باغ» را برایم بفرستند. یادم آمد…

خندیدم و گفتم: «آقا اون بسته مال منه.» با پوزخند گفت: «چه‌طور؟» گفتم: «حدس می‌زنم نوشتن فامیلی‌ام براشون سخت بوده، خیال خودشون‌ رو راحت کرده‌اند و روی پاکت نوشته‌‌اند: باغ‌خواه!» و سیر تا پیاز داستان را برایش توضیح دادم. از نگاهش معلوم بود حرفم را باور نکرده. بهش گفتم: «اگه باور ندارید، پاکت‌و رو به نور بگیرید…کتاب‌و توش می‌بینید.»

چاره‌ای نداشت. هم نشانیِ روی پاکت درست بود و هم، چیزهایی که من گفته بودم ظاهراً قانع‌کننده به نظر می‌رسید. ناباورانه ابتدا پاکت را رو به نور خورشید گرفت و بعد از این که شبحی از کتاب را داخل آن دید، بسته را با کمی تردید به سویم گرفت. من هم برای این که خیال او راحت شود، همان‌جا لبه‌ی پاکت را پاره کردم و محموله را بیرون آوردم: «ببینید…این‌هم کتابی که گفتم.» دیگر خیال‌اش راحتِ راحت شد. به موتورش گاز محکمی داد، گرد و خاک‌کنان دور شد و مرا با خیالِ رها شدن در «باغ» تنها گذاشت. کتابی که تمام روزها و شب‌های تابستان آن سال را برایم نورباران کرد.


در گذر از محدوده‌ی بیست سالگی این افتخار نصیبم شد تا در تحریریه‌ی مجله‌ی ویدئو ماهواره با زنده‌یاد استاد اکبر عالمی همکار شوم. مردی که در دوران نوجوانی نسل ما با اجرای برنامه‌های سینمایی «آن‌ روی سکه» و «هنر هفتم» یکی از شناخته‌شده‌ترین چهره‌های تلویزیونی به حساب می‌آمد و در ضمن با تدریس در دانشکده‌های هنری، دانشجویان مطرح و پرشماری را به جامعه تحویل داده بود. نشریه‌ای که ما در آن همکار بودیم با بهره‌گیری از اسامی جنجالی و حساسیت‌برانگیزی هم‌چون «ویدئو» و خصوصاً «ماهواره» که آن روزها تازه سر و کله‌اش روی پشت‌بام‌ها و بالکن‌ها پیدا شده بود، به شکلی قابل پیش‌بینی فقط سه شماره دوام آورد و خیلی زودتر از آن‌چه که حتی تصورش می‌رفت به کار خود پایان داد.

از نکته‌های قابل ذکر مجله‌ی مورد بحث همین بس که دفتر آن در محل سابق «سینماتئاتر کوچک تهران» (در زیرزمینِ پاساژ معروف صفویه) قرار داشت. مکان ویژه‌ای که بعد از بازسازی، با کاربریِ تازه‌ای مورد استفاده قرار گرفته بود؛ و البته این رازی بود که اغلب ما (کسانی که آن‌جا کار می‌کردیم) از آن بی‌اطلاع بودیم؛ تا این‌که یک روز وقتی استاد عالمی برای آوردن مقاله‌ی خود به دفتر مجله آمده بود (عنایت دارید که آن‌وقت‌ها هنوز روزگار اینترنت و تایپ و ایمیل از راه نرسیده بود) با دقت به سرستون‌ها و آجرچین‌های چشم‌نواز سالن نگاه کرد و در حالی که مثل اجراهای تلویزیونی‌اش به‌صورت دقیق و شمرده از کلمه‌ها استفاده می‌کرد گفت: «یادش به خیر…یه زمانی این‌جا سینما بود…یکی از کوچک‌ترین و جذاب‌ترین سالن‌های سینما در تهران.»

و سپس از خاطره‌ی فیلم‌ها و تئاترهایی گفت که روزی روزگاری مردم علاقه‌مند را به «دنج‌ترین تالار نمایش پایتخت» در آن بن‌بستِ روبه‌روی پارک ملت دعوت می‌کرده است. ترجیع‌بند یادها و خاطره‌هایش هم، اشاره به نام پرویز صیاد بود که می‌گفت «سینماتئاتر کوچک تهران» تا پیش از انقلاب تحت اجاره و مدیریت او قرار داشته: «شک ندارم حتی همین الآن که ایران نیست باز هم دلش دنبال این سالن و خاطره‌هاشه…»

البته موضوعی که می‌خواهم به آن اشاره کنم ربطی به داستان ما ندارد اما چند شب قبل از تعطیلیِ کاملِ مجله که دفتر آتش گرفت و بخشی از وسایل تحریریه در شعله‌ها سوخت، بی‌اختیار یاد گفته‌ای از استاد عالمی افتادم که غروب یکی از طولانی‌ترین روزهای کاری، هنگام بیرون رفتن از تحریریه به زبان آورد: «نفرینِ صیاد بالاخره یه‌روز دامن‌گیر این‌جا می‌شه!»

بگذریم…مدتی قبل از آتش‌سوزی و تعطیل شدن دائمی مجله، یک‌بار که استاد عالمی ما را به حضور خود در شورای نویسندگان مجله سرافزار کرده بود، پیشنهاد کرد برای «تقویت بنیه‌ی تحریریه» و «افزایش کیفیت محتوایی» از تعدادی از «نویسنده‌های سرشناس و قدیمی‌» که به تعبیر زیبای او «چلچراغ هر تحریریه‌» به حساب می‌آمدند کمک بخواهیم؛ و همان زمان فهرستی از دوستان خود را که به گفته‌ی او به درد مجله‌ی ما می‌خوردند از کیف خود بیرون آورد و روی میز گذاشت. استاد در آن فهرست که شماره تلفن آن افراد هم در کنارش بود به شکل عجیبی از برخی دوستان خود با اسم کوچک یاد کرده و البته برای تعدادی دیگر فقط به نام خانوادگی آن‌ها اشاره کرده بود.

یادم هست وقتی همراه چند نفر دیگر از اعضای تحریریه روی آن فهرست کذایی خم شده بودیم و در ذهن‌مان نحوه‌ی همکاری با آن اسامی را سبک سنگین می‌کردیم، نگاهم ناگهان روی نام خانوادگی «دوایی» متوقف و در حقیقت، روی آن قفل شد! با تعجب پرسیدم: «دوایی؟» و از آن‌جا که شنیده بودم استاد در ایران زندگی نمی‌کنند، در حالی که سعی می‌کردم هیجانم را کنترل کنم ادامه دادم که: «مگه آقای دوایی برگشته ایران؟!» و استاد عالمی در حالی که آماده‌ی رفتن می‌شد گفت: «آره، تازه برگشته…اتفاقاً حضوری باهاش صحبت کردم…فقط کافیه تماس بگیرید و بهش سوژه بدید.»

یک لحظه نگاه لرزان من و چند نفری که آن‌روز آن‌جا بودند به هم گره خورد. یک لحظه احساس کردم رعد، آسمان تحریریه را شکافت و برق از چشمان همه‌ی ما پرید! نفهمیدم استادِ خوش‌پوش و خوش‌‌تیپ ما که با آمدنش شکوفه‌های نسترن را به روح دل‌شکسته‌ی آن سینمای قدیمی هدیه داده بود کِی آخرین جرعه‌ی فنجان قهوه‌اش را سر کشید و…کِی آن کیف زیبای چرمی‌اش را به دست گرفت و…از در بیرون رفت.

فقط یادم هست برای من که به مشایعت او رفته بودم صدای پاشنه‌ی کفش‌هایش مثل پژواکی مبهم و گنگ که با صدای آپارات و همهمه‌ی تماشاچی‌ها و به هم خوردن صندلی‌های کهنه و رنگ و رو رفته‌ی سالن سینما گره خورده باشد، می‌رفت اما از کمی دورترها دوباره برمی‌گشت…و می‌رفت و برمی‌گشت…می‌رفت و برمی‌گشت…درست مثل صدای قلب یک عاشق که به صخره‌ها طنین انداخته باشد.

با صدای یکی از همکاران، از آسمان به زمین برگشتم: «حالا کی زنگ بزنه به این اساتید؟!» از سنگینی نگاه‌ها متوجه شدم منظورشان به من است که آن‌زمان کوچک‌ترین و جوان‌ترین عضو تحریریه بودم. این در حالی بود که در خودم اصلاً اعتماد به نفس انجام این کار را نمی‌دیدم. می‌ترسیدم صدایم بلرزد، نفسم به شماره بیفتد و نتوانم حرف بزنم. بهانه‌ی خوبی پیدا کردم و در حالی که به مقام مافوق تحریریه اشاره می‌کردم گفتم: «ایشون زنگ بزنه بهتره.» و برای این که کار را ضربه فنی کرده باشم گفتم: «اصلاً اگه من با ایشون تماس بگیرم احتمال داره احساس بی‌احترامی ‌کنن…» و از این جور حرف‌‌ها.

ظاهراً حرفم موثر افتاد و انگشت‌ اشاره‌ی فرد مورد نظر، ابتدا روی فهرست بلند بالای استاد عالمی و سپس روی شماره‌گیر تلفن رفت. به پیشنهاد من قرار شد اول از همه به آقای دوایی زنگ بزنیم که «دست‌کم هماهنگی‌های اولیه با او انجام شده» و احتمالاً «سریع‌تر از دیگران» می‌توانست ما را به «نتیجه» برساند. در ذهنم ردیف کتاب‌های پرویز دوایی، آن‌هم در بهترین جای خانه و کتابخانه‌‌ را تصور کردم. همیشه دلم می‌خواست بدانم صدای کسی که سال‌هاست با ردیف دل‌ربای آثار او دل‌خوش هستم‌ چه‌گونه ‌است. همان‌طور که همیشه در ذهنم خیال‌پردازی کرده‌ام رسا و آهنگین و خوش‌صداست؟ یا تودماغی و پر از خس‌خس و ضدحال!

زمان به کُندی گذشت تا کابل‌های مسی، احساس قلبی ما را از محل سینماتئاتر کوچک تهران به منزل آقای دوایی در تهران برساند و صدای او از طریق حلقوم کوچک بلندگوی تلفن، تحریریه‌ی خالی از نویسنده را پر کند: «الو…!» تماس‌گیرنده کمی جابه‌جا شد تا در موقعیت بهتری بتواند عرض ادب کند: «الو، سلام…جناب آقای دوایی؟!» صدای بسیار نازکِ مردی پا به سن گذاشته گفت: «بفرمایید…» سردبیر با تعجب پرسید: «خودتون هستید آقای دوایی؟!» صدا گفت: «بله قربان…جنابعالی؟» فرد تماس‌گیرنده خودش را معرفی کرد و با کمی لکنت گفت شماره را آقای عالمی…که از اعضای تحریریه‌ی ما هستند…و قبلاً با شما صحبت کرده بودند دادند و فرمودند که…» همان صدا دوباره گفت: «آهان، بله…چه زود زنگ زدید…همین امروز قبل از ظهر صحبت کرده بودیم!»

تماس‌گیرنده با هیجان ‌زیاد، خطاب جمله‌اش را کشید و پرسید: «آقا! شما کِی برگشتید؟» و پاسخ شنید که: «همین دیشب.» در ذهنم تمام وقایعِ شبِ قبل از آن روز تاریخی را بالا و پایین کردم تا ببینم وقتی چرخ‌های هواپیمای حامل پرویز دوایی به آسفالت کف فرودگاه مهرآباد بوسه زده کجا بوده‌ام و چه کار می‌کرده‌ام! با خودم گفتم ای‌کاش می‌دانستم او قرار است به ایران برگردد؛ و به استقبالش می‌رفتم…تا شاید اولین کسی باشم که خبر بازگشتش را در رسانه‌ها منتشر می‌کند. در خیالم یک مجله‌ی خیلی بزرگ و تمام رنگی را تصور کردم که در کنار تازه‌ترین عکس استاد، تیتر بزرگ و روی جلد خود را به خبر بازگشت غیرمنتظره‌ی او اختصاص داده بود: دوایی آمد!…یا نه…مثلاً این می‌توانست تیتر بهتری باشد که «دوایی: سلام تهران!»

این‌بار نوبت صدای تماس‌گیرنده بود که نوار خیال‌پردازی‌هایم را قطع کند: «به سلامتی…اما چه بی سر و صدا و ناگهانی!» آقای دوایی از آن‌سوی خط خندید و گفت: «قربان، توقع داشتید خبر برگشتن بنده از رادیو تلویزیون پخش بشه؟!» تماس گیرنده با حاضرجوابی پاسخ داد: «چه افتخاری بالاتر از این؟» و برای خالی نبودن عریضه توضیح داد که: «احتمالاً هیچ‌کس از برگشتن شما خبر نداشته؛ وگرنه…»

صدای آقای دوایی این‌بار لحنی کمی جدی به خود گرفت: «اختیار دارید قربان…شوخی نفرمایید!» و زمانی که متوجه شد ظاهراً طرف مقابل، خیال کوتاه آمدن از تعارف‌های مارک وطن را ندارد گفت: «بگذریم…به‌هرحال من در خدمتم.» تماس‌گیرنده که احساس کرد دارد از موضوع اصلی دور می‌شود گفت که «بیش‌تر از این مصدع اوقات شریف جناب آقای دوایی» نمی‌شود اما برای این که از دل او درآورده باشد به «خاطرات خود و حتی چند نسل قبل‌تر‌» که «اثر جذاب و بسیار آموزنده‌ی هیچکاک به روایت تروفو کتاب بالینی‌شان بوده و بارها و بارها آن را زیر و رو کرده‌اند» یاد کرد. در پایان هم گفت اخیراً کتاب فرهنگ اصطلاحات سینمایی نوشته‌ی ایشان را از یکی از کتاب‌فروشی‌های راسته‌ی دانشگاه تهران خریده و هر بار که به آن نگاه می‌کند گویی سر کلاس درس استاد نشسته…و چه و چه و چه.

وقتی صحبت به این مرحله رسید، ناگهان سکوتی سنگین حکمفرما شد. آن‌قدر سنگین که تماس‌گیرنده در پایان سخنرانی خود مجبور شد از طرف مقابل بپرسد: «الو…صدای بنده رو می‌شنوید؟!» از پشت تلفن صدای یک نفس عمیق و سپس این جمله شنیده شد که: «آقا اشتباه گرفتید…من پرویز دوایی نیستم!»

صدای پشت تلفن گفت که اسم کوچکش چیز دیگری‌ست. همان صدا با خشمی کنترل‌شده گفت این فقط یک تشابه اسمی‌ست و متاسفانه هیچ نسبتی با «جناب آقای پرویز دوایی» ندارد؛ و در نهایت برای این که سر و ته قضیه را هم آورده باشد گفت با آقای عالمی تماس می‌گیرد و اگر کاری از دستش برآمد، خودش حتماً با ما تماس خواهد گرفت. به نظر می‌رسد پایان این داستان کم‌وبیش روشن باشد…گذاشتن گوشی در مکان مورد نظر و تلاش هرکدام از اعضای حاضر در جلسه، برای جلوگیری کردن از خنده‌ای که در واقعیت شاید کمی غیرمنصفانه به نظر می‌رسید اما به‌هرحال گریزی از آن نبود!


تابستان سال 95 وقتی به اتفاق خانواده موفق شدیم بعد از سال‌ها خیال‌پردازی به یکی از رویاهای زندگی‌مان جامه‌ی عمل بپوشانیم و راهی سفری به اروپا شویم، معطلش نکردم و ایده‌ی دیدار با استاد دوایی را در برنامه‌ی فشرده‌ی سفرمان گنجاندم: ابتدا پرواز به پاریس، سفر با قطار به بلژیک و از آن‌جا پرواز به پراگ…شهری که سال‌هاست دُردانه‌ی ادبیات سینمایی ایران را در آغوش گرفته است. شهری که از زیبایی‌هایش بسیار شنیده و در اقیانوس اینترنت، بخش کوچکی از تصویرهایش را جست‌وجو کرده و دیده بودم. شهری با چشم‌اندازهای به‌غایت چشم‌نوازی که وقتی سال‌ها قبل عباس کیارستمی برای انجام ماموریتی (از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان) به آن‌جا سفر کرده بود، از هیجان مواجهه با این حجم معماری سحرآمیز و خیره‌کننده، در کوچه پس کوچه‌های آن گم شده بود! و لابد داستانش را می‌دانید…

سرانجام وقتی پس از ماجراهایی و با تپش قلب بسیار، قدم در پراگ گذاشتیم، اولین کار ما تماس با عالی‌جناب دوایی و رساندن سوغاتی‌ها (و البته محموله‌ی ویژه‌ی آقای گلمکانی) به دست ایشان بود. شب قبل از دیدار، وقتی از هتل با آقای دوایی تماس گرفتم تا ساعت ملاقات‌مان را با هم تنظیم کنیم، مجموعه داستان باغ به همراه تعدادی دیگر از نوشته‌های استاد جلوی چشمم بود؛ و مدام به این فکر می‌کردم که این کتاب‌ها چه راه طولانی و چه مسیر پر دست‌اندازی را پشت سر گذاشته‌اند تا به این‌جا و در همسایگی نویسنده‌اش برسند.

از هر نظر، این یک دیدار تاریخی بود و کتاب‌ها را با خودم برده بودم تا هم داستان باغ‌خواهی‌ام(!) را برای آقای دوایی تعریف کنم؛ و هم آن‌ها را به نوشته و امضای استاد، مزین. وقتی داشتم از پنجره‌ی هتل به تابلوی پراگ در شب نگاه می‌کردم مجموعه داستان باغ را به دست گرفتم و ناگهان خودم را همان نوجوان چهارده پانزده ساله‌ای دیدم که با خواندن هر کلمه و جمله قلبش می‌تپد. از صفحه‌های زرد شده‌ی کتاب، هنوز همان بوی کاغذ کاهی و محلول دوات و جوهر تراوش می‌کرد؛ و برای من هنوز مثل روز اول زنده بود و نفس می‌کشید. ناگهان متوجه شدم لکه‌های رنگارنگِ نورِ پشت پنجره بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند. درست مثل قطره‌های آبرنگی که روی کاغذ کاهی بچکد. حالا آسمان پراگ هم مثل دل من بارانی شده بود. پلک‌هایم را به هم فشردم و اجازه دادم سلول‌های قلبم پژواک تپش عمیقی را تجربه کنند.


●صبح فردا وقتی سایه‌ی چلچله‌ها روی میدان قدیمی شهر رقصید و ناقوس کلیسا ده ضربه نواخت، آقای بلندبالای سپیدموی ما، از پشت دیوارهای یک خیابان که چه عرض کنم، یک تابلوی خیره‌کننده‌ی بسیار بزرگ، خرامان خرامان بیرون آمد؛ با طمانینه و با وقار…گویی کارگردانِ زندگی دستور داده باشد این صحنه را با سی و پنج فریم ضبط کنند؛ آن‌هم در حالی که قاصدک‌ها از بالای مناره‌های کلیسا می‌باریدند و حباب‌های دست‌ساز یک نوجوان ماهر، نه تنها پس‌زمینه‌ی سلفی‌ِ توریست‌های شاد و خندان، که آسمان شهر پراگ را هم جادو کرده بود؛ درست مثل دنباله‌های رنگین‌کمانی که روی سنگفرش‌های خیس خیابان بلغزد؛ و نفس را در سینه‌ی عکاسِ شاهدِ آن لحظه‌ی به‌خصوص حبس کند.

خدا می‌داند از آن تابستان تا این بهار چندبار آن صحنه و آن لحظه و آن دیدار را در ذهن‌ام زنده و مرور کرده‌ام. جزییاتش را گذاشته‌ام برای سرِ پیری…زمانی که شاید در کنار آتش شومینه نشسته باشم و اهل خانواده یک‌بار دیگر از من بخواهند «آن قصه‌» را برایشان تعریف کنم؛ آن‌هم با جزییات کامل و بدون حذف حتی یک کلمه! اما کلی‌اش این است که فقط و فقط یک ساعت وقت داشتم دورِ نویسنده‌ی محبوب‌ام بگردم و او را از نزدیک ببینم و ببویم و ببوسم…یک ساعتی که برایم به سرعتِ یک پلک‌زدن گذشت…حتی کوتاه‌تر از یک ثانیه! در پایان وقتی داشتیم آماده می‌شدیم تا امانتِ تهران را در پراگ مشایعت کنیم تا احتمالاً به دیدار «بانو» در کُنج خلوت خود برگردد…دیدم کار دارد تمام می‌شود اما من هنوز عطشناکم…و نگرانِ آن «کات» بی‌رحم و نهاییِ لعنتی! با خودم گفتم شاید این دیدار هرگز تکرار نشود…شاید من دیگر گذرم به پراگ نیفتد…شاید…

سرانجام، تصمیم‌ام را گرفتم، خواسته‌ی دوست مشترک‌مان مسعود مهرابی را بهانه کردم؛ و اجازه گرفتم تا «برای اجابت دستورِ آن دوست» آقای خوش‌ قد و بالای باغ‌نویس را در آغوش بگیرم؛ و دست‌ها…آن دست‌های بلند و پر غرور، از هم باز شد و مرا در آغوش گرفت…خدایی بود که برخلاف همیشه‌ی خیلی وقت‌ها اشکم سرازیر نشد. یک لحظه احساس کردم زمین زیر پایم نرم شد و خون به گونه‌هایم دوید! چیز دیگری یادم نمی‌آید؛ جز صدای استاد…که در پاسخ به پرسش‌های بی‌وقفه‌ی نگارنده گفت: «شاید روزی برگردم…یا اگر هم نیامدم، در کتابی شرح خواهم داد تمام این سال‌های دوری را…»

و من در میانه‌های عبور از گردنه‌ی پنجاه و پنج سالگی هنوز منتظرم. منتظر روزی که یا صدای استاد را از پشت یک تماس از داخل کشور بشنوم (که: من دوایی هستم…برگشته‌ام ایران!) یا کتابی که ایشان قول نوشتن‌اش را داده، با پُست به دستم برسد. کتابی که مثل عَشَقه دور دست‌هایم بپیچد، نمِ شبنم‌های گاه و بی‌گاه را تاب بیاورد و به همه‌ی ما– کسانی که عاشقانه دوستش ‌داریم– ثابت کند به‌خاطرِ داشتن او چه‌قدر خوش‌بختیم.

توضیح: این نوشته پیش از این در چهل و نهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی فیلم امروز (ویژه‌ی نوروز 1404) منتشر شده است.